بارون زمین روخیس کرده بود...
سرما رو میشد تو دستای پسرک لمس کرد...
ساعت تقریبا 8 شب بود ، مردم مشغول خرید ولبخند بودند...
پسرک هم لبخند میزد...
توی دنیای خودش هم تلویزیون LED داشت ،
هم گرمی بخاری ...و گاه گاهی هم ریسه ای از ته دل ،
صورت چرک و سرخش رو غرق در شادی میکرد...
آره! معلوم بود که عاشق کارتون بود اما امشب رو باید روی کارتون میخوابید.... |