گوییا با خود برد!
به سرایی دیگر! که در آن مرگ به اندازه ی یک حپه ی قند .. در گلو..می میرد..
سهم ما باران نیست.. یا که یک تکه زمین.. سرد و غریب
سهم ما از باران...لذت عصر قشنگی که از پنجره عشق به آن می نگری..نیست
شاید, پی چیزی هستیم..پی گم گشته ی خود.. زیر باران شاید اشک را پنهان کرد...پشت دیوار,.. زیر یک سقف شود,
خنده را کتمان کرد وقت تنگ است زندگی را باید گشت...سریع.. پی آن گمشده ی نا معلوم.. پی "انسانیت" که اگر یافت نشد.. خنده ی یک گرگ است.. لذتی حیوانی ست .. گریه نیست.. مبهوتی است..مرگ آدم .."آدم"؟!
که اگر انسانیت کشته ی دست همین مردم نیست, باکدامین وجدان در پس گریه یک ابر بزرگ ,که از آن بالا ..
به حال همین مثلا آدم ها..یا همان پیر زن..
مثلا بیچاره .. می گرید..می توان خندیدن؟؟
بیچاره نه به جرم سقف پاره..یا لباس کهنه,پاره که به زخمی که در زندگیش..لحظه هایش را سوزاند.. ابر دارد بسی می گرید..
و پیر زن در پی درمان همین زخم عمیق, با دلی مجروح و بدنی فرسوده..
چشم گریان به دنبال سوال خویش است..
|