باران پاییزی
دلم گرفته از این فریبها و نیرنگها...نیستم! حرف های تازه هم ندارم فقط با شما دردهای کهنه را مرور می کنم میبینی سکوتم را...؟ دوست داشتن همیشه گفتن نیست... دیدن نیست... گاه سکوت است...گاه نگاه... من از سکوت گریزان بوده ام همیشه.... اما سالهاست که سکوت کرده ام و اینک ترس مرا تکان میدهد و من پیوسته به عقب بر می گردم و ازخود این سوال را بارها می پرسم! که ایا راه را عوضی امده ام؟ دلم گرفته از این فریبها و نیرنگها... از این دو رویه مردمان بیهوده گر... از انهایی که خدا را پشت یک تکه ابر پنهان کرده اند... چرا؟ چرا سادگی ها همیشه تهش باختن است؟ چرا قلب ساده ی من همیشه ساخت و ویران نکرد اما ساخته هایش را ویران کرد دست فریب... چرا بالهایم را دیگران نمی بینند؟ پرواز را از همین سکوی کوچک هم می شود اغاز کرد. در آرزوی پرواز , گذشتن از روی دریا و رسیدن به خورشید ... در آرزوی پریدن از لب صخره و اوج گرفتن در آسمان می دوی اما به انتها که می رسی ... صبر می کنی ! می ترسی وقتی بپری به جای پرواز در آسمان آرزوها در دریای کبود ناخواسته ها غرق بشی ... یا حتی پرواز کنی ولی خورشید تنت رو بسوزونه , تنی که به خاطر ترس از ندانسته ها و یک جا ایستادن داره سنگ و سرد می شه ! نه ! من اجازه نمی دم این گرمای خوابیده زیر خاکستر وجودم خاموش بشه ! می پرم ... پرواز می کنم ... به خورشید می رسم |